حرمت آفتاب هستم و هجای باران بر لب دارم. ریشه در خاکم و سرفراز سر بر سینه آسمان می سایم تا با شاخه ای گل، طلوع نور و صبحی سپید را ؛ در چشمان دوست بنشانم. مرا ببین که از ساقه ای کوچک با سوزن و نخ، در حلقه ای از شادمانی روییده ام و شاد زیستن را تجربه ای دوباره و دوباره گشته ام تا در حریم این خاک بمانم . تا بماند و …